شوهر دو روزه. پارت پایانی

صدای صاف کردن گلوی کوکی اومد.

ا. ت لبخند زد: سلام اقای جئون بیاید پیش ما

کوکی: نه شما راحت باشید😐😒

خندیدم و سریع کوکی رو بقل کردم.

جونگکوک با خوشحالی بهم تبریک گفت!
تبریک...برای خوب شدن ا. ت طبیعیه ولی اون یه چیز دیگه میگفت!
جونگکوک: به به اقای داماددد پیوندتون مبارک

ا. ت خندید: اقای جئوننن😂😐

ولی من با رضایت گفتم: ممنون😁

ده روز بعد
مکان: ارایشگاه
بیو ا. ت

از پله ها پایین رفتم و نگاهی به بیرون انداختم... پس تهیونگ کجاس!؟

بلاخره ماشینش اومد و جلوی در نگه داشت.

سریع دوییدم به سمتش که تهیونگ پیاده شد و در رو برام باز کرد و گفت: بفرمایید بانو

خندیدم و ممنونی گفتم

وقتی نشستم در رو برام بست و رفت و خودش سوار ماشین شد.

تهیونگ نگاهی بهم انداخت: پس به حرفم گوش کردی!

هوفی کشیدم: که بگم زیاد ارایشم نکنه؟! اره بهش گفتم زباد ارایشم نکنه!!

تهیونگ: اینطوری بهتره
به بیرون پنجره چشم دوختم: درکت نمیکنم

تهیونگ خندید: وقتی زیاد ارایش کنی همه ی چشم ها روته! این منو عصبی میکنه! بعدشم تو همینجوریش خوشگلی! اصلا نیاز به ارایش نداری.

لبخندی روی لبم اومد و بعد از مدت ها دوباره گفتم: تهیونگ عاشقتم. ازت ممنونم بابت همه چیز!

تهیونگ خندید: من از تو ممنونم بابت اینکه به زندگیم معنا بخشیدی. در ضمن من بیشتر عاشقتم

گفتم: نه من بیشتر

تهیونگ: نخیر من بیشتر

...

رسیدیم به تالار
تهیونگ رفت داخل تا کار ها رو اماده کنه

منم توی حیاط بودم که یهو خاله اومد کنارم: حالت چطوره عروس خانوم؟

با خوشحالی گفتم: عالیم خاله

پشت سر خاله، وومین با چشم های قرمز ایستاده بود....با دیدنش حالم بد شد...

وومین اومد روبروم...یهو جلوم زانو زد و شروع کرد به التماس کردن: ببخشید ا. ت...ازت معذرت میخوام...من غلط کردم گوه خوردم ببخشیدد

چشم غره رفتم: برو گمشو نمیخوام صداتو بشنوم!

وومین دوباره شروع کرد به التماس کردن
میخواد آبرو ریزی کنه!؟

خاله با ناراحتی گفت: بچه ها اینکارو نکنید، خواهر برادریت....!

وومین یهو زل زد به خاله
منم همینطور...

دوتایی همزمان گفتیم: چی!؟

خاله با ناراحتی گفت: هیچی...یعنی...بلاخره وقتشه که بگم! ا. ت یادته که برادرت افتاد توی آب؟

گفتم: اره

خاله ادامه داد: چند نفر نجاتش دادن...از اونجایی که اون زن مادر تو نبود...من ترسیدم که اون رو تحویل شما بدم! چون اون زن هم مادرتو کشت هم پدرت هم میخواست برادرت رو بکشه! تو رو نکشت چون منبع درآمدش بودی!!

با تعجب گفتم: خاله...چی داری میگی!!؟؟؟

خاله ادامه داد: برادرت رو بزرگ کردم...هیچوقت با خودت نگفتی پس شوهرم کو!؟ برادرت وومینه ا. ت!

وومین نمیدونست چی بگه...منم همینطور

با این حال اوضاع فرق نمیکنه! چه پسر خاله چه برادرم، من هنوزنم نمیبخشمش!

چند مین بعد وارد تالار شدیم...همه مهمونا بودن...
همش دلم پر پر میزد برای این لحظه...که بهش رسیدم!
تهیونگ حلقه رو برداشت و دستم رو توی دستش گرفت...

خیلی خوشحالمـ... درسته که توی زندگی سختی هایی بود ولی تمام اون ها گذشتن! مشکلات رو بدست زمان بفرست خودش حل میشه! زندگی من الان خوبه و من راضی ام. دیگه هیچوقت به پشت سرم(به گذشتم) نگاه نمیکنم...
قبلا هیچوقت فکر نمیکردم که قراره زندگیم از اون رو به این رو بشه! چرا اون روز توی بیمارستان گفتم خدا من رو نگاه نمیکنه!؟

اون روز توی کافه، چجوری خدا اعضا رو برام رسوند؟ بین اون همه کافه توی شهر...

از اونجا قصه م شروع شد...و حالا من میخوام بدون هیچ غمی زندگی کنم در گنار تهیونگ🥹❤

بیو تهیونگ
توی زندگیم اتفاقاتی افتاد که باعث شد درس بگیرم که راحت به هیچکس اعتماد نکنم! و درس گرفتم که هرکسی که کار بدی میکنه در اخر به سزای اعمالش میرسه!

ا. ت از آیدل بودن کنار کشید و منم با کمک اعضا اخبار بی گناه بودن ا. ت رو پخش کردم...
طرفدار های ا. ت برگشتن ولی ا. ت میخواد فقط از طریق پیجش معروف باشه.

ما با خوشحالی زندگی کردیم و بهترین هارو در کنار هم تجربه کردیم.
امیدوارم شما آرمی ها هم به هرچی که میخواید برسید😍😘❤
دیدگاه ها (۳)

بچه هاااا فیکمون تموم شدددد امیدوارم ازش حسابی لذت برده باشی...

شوهر دو روزه. پارت روال زندگی

شوهر دو روزه. پارت ۸۷

شوهر دو روزه. پارت۸۶

شوهر دو روزه. پارت۶۱

:تهیونگ: اون موضوع رو بسپار به من، من حلش می کنما/ت: خب ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط